پسر با کله
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: تربت حیدریه
منبع یا راوی: ابراهیم شکورزاده
کتاب مرجع: عقاید و رسوم مردم خراسان ص 360
صفحه: 137 تا 140
موجود افسانهای: جادوگر، اژدها
نام قهرمان: پسر با کلّه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: -
پسر با کله را می توان در ردیف افسانه های جن و پری گذاشت. در این افسانه به آرزوهای دست نیافتنی انسان های درمانده پرداخته می شود. به دنبال بخت رفتن، با ماجراهای عجیب و حیرت انگیز رو به رو شدن و عاقبت چنان که در اغلب چنین افسانه هایی می خوانیم، به مراد دل رسیدن و شاد و خوشحال به زندگی ادامه دادن از نکته های این افسانه هاست. پسر با کلّه را ابتدا از روی گویش تربت حیدریه به فارسی بر می گردانیم و سپس به خاطر لهجه شیرین و خواندنی اش اصل آن را می آوریم.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان های قدیم جوانی بود که با پدر و مادرش در دهی زندگی می کردند. کار آنها کشاورزی بود و خیلی با سختی گذران می کردند. شب و روز زحمت می کشیدند، اما همیشه هشتشان گرو نهشان بود. تا این که یک روز فکری به کله پسر زد که به پیش جادوگری برود و از او بخواهد که بخت او را سفید کند. پس از پدر و مادرش خداحافظی کرده و راه افتاد. هفت، هشت شبانه روز رفت و رفت تا به خانه سیاهی رسید که در آن خانه پیر زالی زندگی می کرد. پسرک پنداشت که این پیر زال همان جادوگر است. جلو رفت و به پیر زال گفت: «بخت من سیاه است. آمده ام تا آن را سفید کنی.» پیر زال گفت: «من جادوگر نیستم. بایست هفت شبانه روز دیگر راه بروی و از یک دریای بزرگ رد شوی تا به خانه او برسی.» پسرک راه افتاد. هنگام رفتن پیر زال به او گفت: «خب حالا که داری می روی از قول من به او بگو که دختری دارم نمی تواند حرف بزند چه کار کنم که زبانش باز بشود.» جوانک گفت: «به چشم» و به راه افتاد. رفت و رفت تا به یک غار رسید. دید که در آنجا پیرمردی با موهای سفید و بلند در حال خواندن نماز است. صبر کرد تا نمازش تمام شد. پیرمرد از او پرسید که: «به کجا می روی؟» جوان گفت که: «می روم پیش جادوگر تا بخت مرا سفید کند»، پیر مرد گفت: «من هم سفارشی دارم که به او بگو.» پسرک گفت: «می گویم.» پیرمرد گفت: «از قول من به جادوگر بگو چرا آن قاصدی که نزدش فرستادم جواب ندادی؟» جوانک راه افتاد. رفت و رفت تا به لب یک دریای بزرگ رسید. در فکر ماند که چگونه از دریا بگذرد. خسته و مانده بود و روی زمین نشست تا نفسی تازه کند. ناگهان دید که یک اژدهای بزرگ در کنار او ظاهر شد و پشت گردنش را گرفت و با خود به درون دریا برد و در بین راه به او گفت: «کجا می روی؟» جوانک گفت: «آن طرف دریا نزد جادوگر می روم.» اژدها گفت: «سفارشی دارم، اگر به جادوگر برسانی تو را به آن طرف دریا می برم»، جوانک گفت: «می رسانم.» اژدها گفت: «به او بگو فلان اژدها گفت که من چند سال است که در دریا هستم و حالا دلم می خواهد که پرواز کنم و به آسمان بروم.» جوانک گفت: «حتماً می گویم.» اژدها او را به آن سوی دریا رساند. او افتاد و رفت و رفت تا به سر کوه بلندی رسید، جایی که جادوگر در آنجا بود. پیش رفت و سلام کرد. جادو گر گفت: «چه حاجتی داری که به این جا آمده ای؟» جوانک گفت: «من چهار حاجت دارم که یکی از آنها مربوط به خودم است، سه تای دیگر مربوط به دیگران است.» جادوگر گفت: «من فقط می توانم جواب سه تا از آنها را بدهم. یکی را رها کن.» این پسرک خیلی فکر کرد که چه کار بکند، آخرش هم از حاجت خودش دست برداشت و جواب سه تای دیگر را که مربوط به پیر زال و پیرمرد و اژدها بود گرفت و برگشت. رفت تا به دریا رسید. دید که اژدها آن جا نشسته است. تا اژدها او را دید گفت: «جواب مرا آوردی؟» جوانک گفت: «بله. جادوگر دو تا پر به من داد و گفت این را به اژدها بده که به پهلوهای خود بزند تا بتواند پرواز کند.» اژدها خوشحال شد و رفت یک مروارید بزرگ از ته دریا آورد و به جوانک داد و گفت: «بیا این هم مزد تو.» بعد پرها را به پهلویش چسباند و همان ساعت پر در آورد. جوانک را به پشت خودش گذاشت و به آسمان پرواز کرد. این پسرک هم خیلی خوشحال به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسید به پیرمرد. به او گفت: «جادوگر گفته که در همان جا که می ایستی به نماز خواندن، درست زیر پایت، هفت خم طلا هست، آن را برای خودت بیرون بیاور.» پیرمرد به جوانک گفت: «من پیرم نمی توانم خمهای طلا را بیرون بیاورم. به من کمک کن، در عوض نصف آن مال تو.» جوانک خم ها را درآورد. نصف آن را به پیرمرد داد و نصف دیگرش را هم خودش برداشت و رفت. رفت و رفت تا به پیر زال رسید. به او گفت: «جادوگر گفته که اگر مغز سر ماهی به دخترت بدهی شفا پیدا می کند.» پیر زال همین کار را کرد و دخترش زبان باز کرد و در عوض دخترش را به جوانک داد. جوانک دختره را با مروارید اژدها و خم های طلا برداشت و برد به ده خودش. در آنجا با پدر و مادرش به خوشی زندگی کردند.